.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

نامرد و نازن

نمیدونم ولی احساس میکنم همه اینطور هستن، زن و مرد نداره. به نظر من " مرد " بودن یه واژه نسبی هست و هرگز یک مرد کامل پیدا نمیشه. هر کسی ممکنه یه لحظه مرد باشه و لحظه بعد یک حیوان کثیف.

از مرد جماعت خیلی نامردی دیدم. نمیدونم آیا زن ها هم اینطور هستن؟ آیا در بین اونها هم " نازن " پیدا میشه؟ ولی هست و مطمئنم که هست.

 

راهنمایی ۳

راهنمایی ۳

سوالی که هر چند وقت یکبار ذهن منو به خودش مشغول میکرد این بود که: چرا به جـ ـنـ ـس مخالف هیچ گرایشی ندارم و بلکه برعکس به جـ ـنـ ـس موافق خودم کمی متمایل هستم؟

البته نه اینکه از زن ها بدم بیاد، بلکه برعکس دیگران خیلی رود با اونها دوست میشدم و در جمع اونها پذیرفته میشدم ولی هرگز تمایلات جـ ـنـ ـسـ ـی نسبت به اونها نداشتم و اگر یه دختر لـ ـخـ ـت تو بغل من قرار میگرفت کمترین احساسی نسبت به اون نداشتم.

اون موقع هم مثل الان نبود که با بدست آوردن آگاهی از راه اینترنت و مـ ـاهـ ـواره، آدم از چیزی سر در بیاره.

> باز هم خاطره ای بد <

من و یکی از دوستان دو نفری توی یه نیمکت کنار هم بودیم. تو کلاس ما پسری بود به اسم " فرهاد مرادی " ( باز هم مرادی ) که نیمکت آخر مینشست. هیچ رابطه ای با اون نداشتم و دوستی ما در حد سلام و علیکی بیش نبود. کم کم رفت و آمد اون به نیمکت ما آغاز شد. گاهی چند دقیقه ای مینشست و میرفت و گاهی هم یه زنگ و یا تموم ساعت درس رو پیش ما بود.

همیشه عادت داشتم کنار دیوار بشینم چون اون تنها کسی بود که منو آزار نمیداد. فرهاد هم وسط کنار م مینشست.

اوایل کاری به من نداشت ولی کم کم شروع به کار کرد. دستش رو روی ران من میگذاشت و یا ران خودش رو زیر ران من مینداخت طوری که پای من روی پای اون قرار میگرفت و حالتی بود که انگار پاهای ما توی هم قفل میشد و ( با عرض معذرت ) احساس میکردم کـ ـیـ ـرش رو راست میکنه و به ران من میماله. وقتی کنارم مینشست، رنگم مثل گچ سفید میشد و سر تا به پا خیس عرق میشدم. چه کار شرم آوری. هر وقت هم پای خودم رو از روی پای اون بلند میکردم و یا طوری مینشستم که نمیتونست پاشو زیر پای من ببره از پشت با لگد به پای من میزد تا پاهای من جلو بره و اون به مقصودش برسه.

از خودم متنفر میشدم، احساس بدی داشتم. به این فکر میکردم که چرا این بلاها باید سر من بیاد. هر وقت این کار رو میکرد دیگه هیچی حالیم نمیشد. همش به این فکر میکردم که نکنه کسی منو در اون حالت ببینه.

هیچ راه فراری هم نداشتم. نمیتونستم به دوستم هم چیزی بگم. هیچ قدرتی هم در خودم نمیدیدم تا از خودم دفاع کنم.

باید میسوختم و میساختم. گاهی پس از اینکه به خونه میرسیدم دور از چشم اهل خونه آروم گریه میکردم.

احساس تنفر من نسبت به جـ ـنـ ـس پسر روز به روز شدید و شدید تر میشد و این به خاطر آزارهایی بود که از هر روز از دست اونها میکشیدم.

یه دوست داشتم به اسم " عبدالله یلوه " که اون هم از همکلاسی های دوران راهنمایی بود. هر چند یکی دو بار با هم درگیری پیدا کردیم ولی هرگز مثل دیگران منو اذیت نکرد. گاهی گیر میداد که: باید بذاری ببینم کـ ـیـ ـرت چقدر هست؟! اونم سر کلاس!

من هم هی میگفتم: بابا پدرت خوب مادرت خوب دست بردار. ولی اون گوشش بدهکار نبود و هی دستش رو دراز میکرد و به مال من دست میزد و گاهی مال خودش رو هم راست میکرد و میگفت: تو به مال من دست بزن منم به مال تو دست میزنم!

چون در این حالت یه بده بستونی در کار بود، با احتیاط این کار رو میکردم و در واقع از این کار لذت میبردم.

عبدالله هم خیلی خوشگل بود و بهش میگفتن " پشی چو " که به کردی یعنی " چشم گربه ای ". واقعا چشمهای اون مثل چشمهای گربه بود " خاکستری براق ". از اینکه به خونه اونها رفت و آمد داشته باشم، واهمه ای نبود چون اصلا آزاری از سوی اون به من نرسید.

کارم شده بود درس خوندن و خونه نشستن. از بیرون رفتن از خونه ترس داشتم. فکر میکردم همه مثل گرگ های گرسنه ای هستن که قصد دریدن منو دارن و به واقع هم همینطور بود.

تو خونه به من گیر میدادن که: از اینکه اینقدر خونه هستی خسته نمیشی؟ و من درس رو بهونه میکردم.

چه جوابی داشتم به اونها بدم؟ هیچ.

ادامه دارد.

 

کات: امروز آن بودم. یکی از دوستان قدیمی هم آن بود. کمی با هم چت کردیم. مثل اینکه اون هم به درد من دچار شده بود. نوشت: اگه بشه الان میام سری بهت میزنم.

اومد و با هم در مورد مشکلی که برای هر دوی ما پیش اومده با هم صحبت کردیم.

واقعا هم همینطور هست. همه آدم رو تا وقتی میخوان که بهت احتیاجی داشته باشن و پس از اون هزار و یک بهونه واهی میارن تا تو رو دک کنن.

... براش نوشتم: چرا هیچ اطلاعاتی از کسی که میگی تو رو اذیت میکنه به من نمیدی؟

و حالا دارم به این نتیجه میرسم که اینها همش یه مشت چرت و پرت بودن که به من تحویل داد و جریان از یه قرار دیگه هست.

من که هیچ گناهی ندارم پس اونو به خدا واگذار میکنم و امیدوارم خدا این نامردی ای که اون در حق من کرد رو بی جواب نگذاره.

میخوام از نو یه زندگی نو برای خودم بسازم. من که به تنهایی عادت کردم و اونو بیشتر از هر کسی دوست دارم.

" م.ر " برای همیشه مرد.

راهنمایی ۲

راهنمایی ۲

یادم نیست ولی فکر کنم سال دوم راهنمایی بود که اون اتفاق وحشتناک و بد افتاد.

تو کوچه روبروی ما پسری بود به اسم " احمد مرادی ". خیلی از من هیکل گنده تر و پر تر بود. آدم شری بود. اونم تو مدرسه ما بود ولی با هم تو یه کلاس نبودیم. پس از مدتی با من گرم گرفت. اوایل چیزی که باعث بشه از اون فراری بشم تو وجودش ندیدم، حتی در مقابل آزارها و اذیت های دیگران از من حمایت میکرد. کم کم رابطه دوستی بین ما شکل گرفت و من نمیدونستم که اینها نقشه ای هست برای من.

من که هرگز به خونه کسی رفت و آمد نداشتم و حتی جرات نمیکردم بیرون از خونه آفتابی بشم، حالا به خونه اونها میرفتم و ساعت ها با هم بازی میکردیم. خیلی مرغ و خروس و مخصوصا جوجه دوست داشتم و بیشتر وقتم رو به تماشای اونها و یا دونه دادن بهشون سر میکردم. گاهی وقت ها هم توی درس به احمد کمک میکردم. خلاصه همه ی اینها باعث شد جو دوستی ای بین ما شکل بگیره.

یه روز از من خواست برم خونشون. منم با خیالی راحت راه افتادم رفتم. در حیاط نیمه باز بود. در رو با دست فشار دادم و رفتم تو. به یکباره احساس کردم وارد یه دالان تاریک و سرد شدم در حالیکه نه دالانی بود و نه سرمایی. ترسی ناشناس سر تا به پای منو فرا گرفته بود. ولی همینکه خودش رو دیدم همه چیز از یادم رفت.

کمی با هم بازی کردیم و رفتم سراغ بشکه ای که پر از ماهی بود. آخه اونها یه بشکه گنده داشتن که پر از ماهی بود و من دوست داشتم اونها رو در حالیکه شنا میکنن و تو آب بالا و پایین میرن نگاه کنم.

مشغول تماشا بودم و توجهی به هیچ چیز نداشتم. احساس کردم یه نفر پشت سر من قرار گرفته. سرم رو که به عقب برگردوندم دیدم آره احمد هست که در حالتی بسیار نزدیک به پشت من قرار گرفته و لبخند ترسناکی روی لبش نقش بسته بود. تا به خودم جنبیدم دیدم مثل کنه از پشت به من چسبید. به یکباره همه چیز دستم اومد. آنچنان محکم منو چسبیده بود که هیچ راه فراری نداشتم. رنگم مثل گچ سفید شده بود و به نفس نفس زدن افتاده بودم.

با صدایی بریده گفتم: چیکار میکنی؟ ولی اون هی خودش رو به من میمالید و لبخند میزد. آب دهنم رو قورت دادم و با تکانی بسیار شدید خودم رو از توی حلقه ی دستش خلاص کردم و به طرف در حیاط در رفتم. ولی هنوز به وسط حیاط نرسیده بودم که به من رسید و این بار محکم تر از قبل منو چسبید و منو روی زمین انداخت و گفت: نترس بابا فقط از روی شلوار هست.

اشک توی چشمم حلقه زده بود. دیگه شکی برای من نموند که اون چه قصدی داره. مثل شکاری بودم در دست صیاد. حتی نمیتونستم داد بزنم. احساس تـ ـجـ ـاوز چیزی بود که اون روز در عمرم تجربه کردم. به این فکر میکردم که به چه راهی از دست اون خلاص بشم چون اگه دیر میجنبیدم کار به جاهای باریک میکشید. تمام قدرت بدنی ام رو توی دست هام جمع کردم و تو یه موقعیت خوب ضربه محکمی به شکم اون زدم. ضربه کارساز بود و به یکباره از چنگال اون خلاص شدم. تندی خودم رو به در حیاط رسوندم و رو به خونه پا به فرار گذاشتم در حالیکه حالا مثل ابر بهار گریه میکردم. با کلیدی که داشتم در خونه رو باز کردم و یکراست رفتم دستشویی و چند دقیقه زار زدم. چرا؟ چرا باید همچین بلایی سر من بیاد؟ این سوالی بود که اون روز به ذهن من رسید.

روز بعد خواستم نرم مدرسه ولی مثل همیشه مادر منو خر کرد و راهی مدرسه کرد. همش از این میترسیدم که احمد هزار و یک حرف روی اون بذاره و بین دوستان و همکلاسی ها جار بزنه که: من ترتیب ... رو دادم.

به مدرسه که رسیدم احساس میکردم همه به یه چشم دیگه منو نگاه میکنن. توی چشم هیشکی نگاه نمیکردم. ولی خوشبختانه نه اون روز بلکه روزهای دیگه هیچ سر و صدایی به گوش نرسید و این شد زنگ خطری برای من و از اون روز به بعد از هر چی پسره متنفر شدم.

ادامه دارد.

 

کات: هیچ خبری از اون نشد. نمیدونم شاید همه ی چیزهایی که نوشته بود دروغی بیش نبود. شاید زیر سرش بلند شده و میخواد به نوعی منو دک کنه. به هر حال من که هیچ تقصیری نداشته و ندارم. یه Off براش گذاشتم: روزی خواهی فهمید کار من نبوده که هیچ سودی نخواهد داشت. امیدوارم بدون من بهت خوش بگذره و کارهات راست و ریست باشه و کسی تو رو اذیت نکنه خداحافظ برای همیشه.


دنیای نامردان

در این بازار نامردی

به دنبال چه می گردی

نمی یابی نشان هرگز، تو از عشق و جوانمردی

برو بگذر از این بازار

از این مستی و طنازی

اگر چون کوه هم باشی

در این دنیا تو می بازی

راهنمایی ۱

راهنمایی ۱

قبل از راهنمایی و وقتی میخواستم برم کلاس پنجم، یک مورد عمل جراحی داشتم. قضیه از این قرار بود که: از روزی که به دنیا اومدم یکی از بـ ـیـ ـضـ ـه های من شکمی شده بود و به قولی بالا رفته بود. قبل از رفتن به مدرسه باید عمل میشدم ولی به علت سهل انگاری پدر و مادر و نداشتن پول، بی خیال شدن و زمانی منو عمل کردن که دیگه هیچ سودی نداشت.

این بهانه خوبی برای من بود تا از فعالیت های ورزشی دوری کنم، چیزی که ازش بدم میومد.

> مدرسه راهنمایی بهاران <

جایی بود که دوران راهنمایی رو اونجا گذروندم. توی یه محله بد بود همراه با پسرهایی شارلاتان و شر.

کم و بیش تعدادی از همکلاسی های دوران دبستان هم به اونجا نفوذ پیدا کرده بودن. مدتی گذشت تا کم کم اخلاق و رفتار من دست همکلاسی های جدید افتاد و باز هم آزارهای جسمی و روحی شروع شد و به علت اینکه کم کم بچه ها داشتن بالغ میشدن، آزارهای جـ ـنـ ـسـ ـی هم به اونها اضافه شد.

باور کنید اصلا حرکت و یا رفتار جلفی از من سر نمیزد که بگم بله اونها جذب این رفتار من شدن و این کار رو با من میکنن. سرم به کار خودم گرم بود و بیشتر وقتم رو به درس خوندن سپری میکردم به همین علت درس من خیلی خوب بود و چند بار در استان مقام اول شدم.

یه پسری توی کلاس ما بود که اسمش یادم نیست ولی یادمه شناسنامه اون " صادقی " بود. همیشه به من چشمک میزد و لـ ـب میفرستاد. منم تنها سرم رو پایین مینداختم و هیچی نمیگفتم. اصلا توان پاسخگویی به اونها رو نداشتم.

به خاطر آزارهایی که دیدم، هرگز با کسی صمیمی نشدم. پس از اینکه از مدرسه به خونه برمیگشتم اصلا از خونه بیرون نمیرفتم. یا درس میخوندم یا با کارهایی که اصلا به من مربوط نبود خودم رو سرگرم میکردم " کارهایی مثل غذا درست کردن، بافتنی بافتن! و ... "

از این ترس داشتم که از خونه برم بیرون و دوستان منو اذیت کنن. تنها همبازی های من " سهراب " پسر همسایه و " لیلا و فرشته " دو خواهر همسایه دیگه ما بودن. جز اینها دیگه با کسی نمیپریدم.

خیلی وقت ها این سوال به فکرم رسید که چرا من در برخی موارد با پسرهای همسن خودم تفاوت هایی دارم و اینکه این تفاوت ها از کجا ناشی میشه؟ ولی اون موقع هرگز جوابی برای اونها پیدا نکردم.

به علت اینکه منم داشتم کم کم به سن بـ ـلـ ـوغ میرسیدم، یک سری تغییرات در من ایجاد شد. تغییراتی که خیلی نو و سردرگم کننده بود.

برعکس پسرهای دیگه، هیچ کششی رو به جنس مـ ـخـ ـالـ ـف نداشتم ولی کم و بیش به بعضی از پسرها متمایل میشدم.

حالا بیشتر بحث های دوستان و همکلاسی ها ( حالا دروغ یا راست ) حول " دوست دخـ ـتـ ـر " سیر میکرد. ولی من هرگز حرفی برای گفتن نداشتم و سعی میکردم از این جور بحث ها دوری کنم و هرگز قاطی اونها نشم. این هم یه پوان دیگه برای اونها بود که به من بگن: تو اصلا مرد نیستی!

 

کات: امروز دلم شکست. دوباره از همون جای قبلی. این دفعه ترکش خیلی بزرگتر و شدیدتره. به نظر خودم که دیگه ترمیم پذیر نیست. آخه کسی اونو شکست که ادعا میکرد اهل دله و هرگز منو تنها نمیذاره. هنوز یادم نرفته که بارها سرش رو کنار گوشم گذاشت و با نفس های گرمی که داشت تو گوش من بارها خوند: " دوسـ ـتـ ـت دارم " . ولی حالا میفهمم که اونها همش حرف های " تو بـ ـغـ ـلـ ـی بودن.

* تار و پود هستیم بر باد رفت *

یک اتفاق و شاید جدایی

همین عصر بود که آن شدم. دیدم اونم آن شد. براش شکلکی از یاهو رو فرستادم که دندون های اون بیرون هست.  تندی شکلک عصبانی رو برام فرستاد  و نوشت: این دومین باری هست که یک ... منو اد میکنه!

با فرستادن شکلک تعجب به اون نشون دادم که از این قضیه سر در نمیارم. ولی اون در نهایت بی شرمی نوشت: اعتراف کن و برام آف بذار.

خیلی خورد تو ذوقم. آخه من کاری نکردم که بخوام اعتراف بکنم، یعنی چی؟

خیلی عصبانی شدم و حالا هم خیلی عصبانی هستم.

چون در این کار بی تقصیر هستم و هیچ اطلاعی از جریانی که اتفاق افتاده ندارم، یه پیغام براش گذاشتم با این مضمون: متاسفم. چون هیچ خبری از موضوع ندارم و نمیدونم کار کی هست، پس تا روزی که معذرت خواهی نکنی یک کلمه حرف باهات نمیزنم.

 

آدم باید برای خودش ارزش قایل باشه. در هر رابطه ای هم اگه اعتماد یک طرفه باشه هیچ سودی نصیب کسی نخواهد شد. درست مثل من خر.

این همه صاف و صادقانه از زندگیم براش نوشتم همه رو آب برد.

تولد

تولد

سال هزار و سیصد و شصت بود که از مادر متولد شدم، پس از چهار خواهر و یک برادر و شدم  بچه آخر خانواده. پدرم کارگر ساده ساختمانی و مادرم خونه دار بود.

روزها از پی هم گذشتن و کم کم بزرگ شدم. خیلی خوشگل و تپل بودم. همه دوست داشتن منو بغل کنن و لپ های منو بکشن و یا با من بازی کنن. خیلی تو دل برو بودم.

اون روزها جنگ بود و آژیر قرمز و آوارگی. امیدوارم بره و هرگز برنگرده.

پسر شیطانی بودم طوری که باید روزی چند بار کتک میخوردم تا آروم و قرار بگیرم. مخصوصا وقتی که پسر عمو و دختر عموم خونه ما بودن به کمک هم خونه رو روی سرمون میذاشتیم.

روزها گذشتن و گذشتن و من بزرگ و بزرگ تر شدم و روزی رسید که باید میرفتم مدرسه. از رفتن به مدرسه ترسی نداشتم و با خیالی راحت راهی مدرسه شدم غافل از اینکه روزی خواهد رسید که از مدرسه بیزار بشم.

تو مدرسه سرم به کار خودم گرم بود و به آدمی ساکت و آروم تبدیل شدم. از روزی که به یاد دارم همبازی های من دخترها بودن و زیاد دوست نداشتم با پسرها جنب و جوش داشته باشم. خلق و خو و اخلاق و رفتار من کم و بیش شبیه دخترها بود و به نظر خودم همین رفتار من باعث شد که دری برای اذیت و آزار من از سوی دوستان و همکلاسی ها باز بشه.

آزار و اذیت اونها جسمی و بیشتر روحی بود. یکی به من چشمک میزد، یکی میخواست از من لـ ـب بگیره و یا متلک به من میپروندن ولی من در مقابل هیچکدام از کارهای اونها هیچ عکس العملی از خودم بروز نمیدادم و همین باعث شد که اونها جری تر بشن.

از ورزش، زنگ ورزش و مخصوصا فوتبال فراری بودم و در این مواقع یا بهانه می آوردم و یا خودم رو با درس و مشق مشغول میکردم. خیلی از همکلاسی ها هم به این خاطر منو مسخره میکردن و یا دست مینداختن. خجالتی بودم و به خاطر تربیت خانوادگی! ای که داشتم هرگز نتونستم از حق خودم دفاع کنم چون به من گفته بودن باید در مقابل آزارها و اذیت ها و حرف های دیگران چیزی نگم چون آخرش خودشون خسته میشن!

به خاطر جنگ مدرسه ها تق و لق بودن و یه روز مدرسه میرفتیم و چند روز نمیرفتیم. برای چیزی در حدود یک سال و نیم مجبور شدیم بریم روستا خونه داییم چون اوضاع شهر کرمانشاه خیلی بد بود و هر روز و هر شب شهر بمباران میشد.

پس از بهتر شدن وضع و برگشتن به خونه و زندگی باز هم رفتم مدرسه و آخرش با هزار و یک بدبختی و داشتن خاطراتی بد، دوران دبستان رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به راهنمایی. غافل از اینکه این آغاز دوران سیاه زندگی من خواهد بود.

کات: دو روزی میشه که تو کرمانشاه بارون میاد مخصوصا امروز که باعث شد دمای هوا خیلی افت پیدا کنه. درست مثل پاییز شده بود و خیلی ها لباس گرم پوشیده بودن. منظره رنگین کمانی که توی آسمون نقش بسته بود خیلی زیبا بود.   

سه شنبه نوزده شهریور هشتاد و هفت برابر با 2008-09-09

بزودی

سلام. بزودی با نوشتن داستان زندگی خودم

کارم رو شروع خواهم کرد.