.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

راهنمایی ۲

راهنمایی ۲

یادم نیست ولی فکر کنم سال دوم راهنمایی بود که اون اتفاق وحشتناک و بد افتاد.

تو کوچه روبروی ما پسری بود به اسم " احمد مرادی ". خیلی از من هیکل گنده تر و پر تر بود. آدم شری بود. اونم تو مدرسه ما بود ولی با هم تو یه کلاس نبودیم. پس از مدتی با من گرم گرفت. اوایل چیزی که باعث بشه از اون فراری بشم تو وجودش ندیدم، حتی در مقابل آزارها و اذیت های دیگران از من حمایت میکرد. کم کم رابطه دوستی بین ما شکل گرفت و من نمیدونستم که اینها نقشه ای هست برای من.

من که هرگز به خونه کسی رفت و آمد نداشتم و حتی جرات نمیکردم بیرون از خونه آفتابی بشم، حالا به خونه اونها میرفتم و ساعت ها با هم بازی میکردیم. خیلی مرغ و خروس و مخصوصا جوجه دوست داشتم و بیشتر وقتم رو به تماشای اونها و یا دونه دادن بهشون سر میکردم. گاهی وقت ها هم توی درس به احمد کمک میکردم. خلاصه همه ی اینها باعث شد جو دوستی ای بین ما شکل بگیره.

یه روز از من خواست برم خونشون. منم با خیالی راحت راه افتادم رفتم. در حیاط نیمه باز بود. در رو با دست فشار دادم و رفتم تو. به یکباره احساس کردم وارد یه دالان تاریک و سرد شدم در حالیکه نه دالانی بود و نه سرمایی. ترسی ناشناس سر تا به پای منو فرا گرفته بود. ولی همینکه خودش رو دیدم همه چیز از یادم رفت.

کمی با هم بازی کردیم و رفتم سراغ بشکه ای که پر از ماهی بود. آخه اونها یه بشکه گنده داشتن که پر از ماهی بود و من دوست داشتم اونها رو در حالیکه شنا میکنن و تو آب بالا و پایین میرن نگاه کنم.

مشغول تماشا بودم و توجهی به هیچ چیز نداشتم. احساس کردم یه نفر پشت سر من قرار گرفته. سرم رو که به عقب برگردوندم دیدم آره احمد هست که در حالتی بسیار نزدیک به پشت من قرار گرفته و لبخند ترسناکی روی لبش نقش بسته بود. تا به خودم جنبیدم دیدم مثل کنه از پشت به من چسبید. به یکباره همه چیز دستم اومد. آنچنان محکم منو چسبیده بود که هیچ راه فراری نداشتم. رنگم مثل گچ سفید شده بود و به نفس نفس زدن افتاده بودم.

با صدایی بریده گفتم: چیکار میکنی؟ ولی اون هی خودش رو به من میمالید و لبخند میزد. آب دهنم رو قورت دادم و با تکانی بسیار شدید خودم رو از توی حلقه ی دستش خلاص کردم و به طرف در حیاط در رفتم. ولی هنوز به وسط حیاط نرسیده بودم که به من رسید و این بار محکم تر از قبل منو چسبید و منو روی زمین انداخت و گفت: نترس بابا فقط از روی شلوار هست.

اشک توی چشمم حلقه زده بود. دیگه شکی برای من نموند که اون چه قصدی داره. مثل شکاری بودم در دست صیاد. حتی نمیتونستم داد بزنم. احساس تـ ـجـ ـاوز چیزی بود که اون روز در عمرم تجربه کردم. به این فکر میکردم که به چه راهی از دست اون خلاص بشم چون اگه دیر میجنبیدم کار به جاهای باریک میکشید. تمام قدرت بدنی ام رو توی دست هام جمع کردم و تو یه موقعیت خوب ضربه محکمی به شکم اون زدم. ضربه کارساز بود و به یکباره از چنگال اون خلاص شدم. تندی خودم رو به در حیاط رسوندم و رو به خونه پا به فرار گذاشتم در حالیکه حالا مثل ابر بهار گریه میکردم. با کلیدی که داشتم در خونه رو باز کردم و یکراست رفتم دستشویی و چند دقیقه زار زدم. چرا؟ چرا باید همچین بلایی سر من بیاد؟ این سوالی بود که اون روز به ذهن من رسید.

روز بعد خواستم نرم مدرسه ولی مثل همیشه مادر منو خر کرد و راهی مدرسه کرد. همش از این میترسیدم که احمد هزار و یک حرف روی اون بذاره و بین دوستان و همکلاسی ها جار بزنه که: من ترتیب ... رو دادم.

به مدرسه که رسیدم احساس میکردم همه به یه چشم دیگه منو نگاه میکنن. توی چشم هیشکی نگاه نمیکردم. ولی خوشبختانه نه اون روز بلکه روزهای دیگه هیچ سر و صدایی به گوش نرسید و این شد زنگ خطری برای من و از اون روز به بعد از هر چی پسره متنفر شدم.

ادامه دارد.

 

کات: هیچ خبری از اون نشد. نمیدونم شاید همه ی چیزهایی که نوشته بود دروغی بیش نبود. شاید زیر سرش بلند شده و میخواد به نوعی منو دک کنه. به هر حال من که هیچ تقصیری نداشته و ندارم. یه Off براش گذاشتم: روزی خواهی فهمید کار من نبوده که هیچ سودی نخواهد داشت. امیدوارم بدون من بهت خوش بگذره و کارهات راست و ریست باشه و کسی تو رو اذیت نکنه خداحافظ برای همیشه.


نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:55 ب.ظ http://pakzad.blogsky.com

لینکت رو گذاشتم تو صفحه خودم . امیدوارم عده بیشتری بتونن نوشته هات رو بخونن

شاسوسا جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:54 ب.ظ http://shasusa.blogsky.com

با عرض سلام
به نظر من اون دوست درشت شما بیمار بوده و شما باید از اول ازش حذر می کردید
حالا واقعا از پسرها بدت می آد؟ شما خیلی عجول هستی و در مورد یک نفر زود تصمیم می گیری صبر چیز بدی نیست
من به رزو هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد