.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

.:خاطرات روزانه:.

داستان واقعی زندگی من

تولد

تولد

سال هزار و سیصد و شصت بود که از مادر متولد شدم، پس از چهار خواهر و یک برادر و شدم  بچه آخر خانواده. پدرم کارگر ساده ساختمانی و مادرم خونه دار بود.

روزها از پی هم گذشتن و کم کم بزرگ شدم. خیلی خوشگل و تپل بودم. همه دوست داشتن منو بغل کنن و لپ های منو بکشن و یا با من بازی کنن. خیلی تو دل برو بودم.

اون روزها جنگ بود و آژیر قرمز و آوارگی. امیدوارم بره و هرگز برنگرده.

پسر شیطانی بودم طوری که باید روزی چند بار کتک میخوردم تا آروم و قرار بگیرم. مخصوصا وقتی که پسر عمو و دختر عموم خونه ما بودن به کمک هم خونه رو روی سرمون میذاشتیم.

روزها گذشتن و گذشتن و من بزرگ و بزرگ تر شدم و روزی رسید که باید میرفتم مدرسه. از رفتن به مدرسه ترسی نداشتم و با خیالی راحت راهی مدرسه شدم غافل از اینکه روزی خواهد رسید که از مدرسه بیزار بشم.

تو مدرسه سرم به کار خودم گرم بود و به آدمی ساکت و آروم تبدیل شدم. از روزی که به یاد دارم همبازی های من دخترها بودن و زیاد دوست نداشتم با پسرها جنب و جوش داشته باشم. خلق و خو و اخلاق و رفتار من کم و بیش شبیه دخترها بود و به نظر خودم همین رفتار من باعث شد که دری برای اذیت و آزار من از سوی دوستان و همکلاسی ها باز بشه.

آزار و اذیت اونها جسمی و بیشتر روحی بود. یکی به من چشمک میزد، یکی میخواست از من لـ ـب بگیره و یا متلک به من میپروندن ولی من در مقابل هیچکدام از کارهای اونها هیچ عکس العملی از خودم بروز نمیدادم و همین باعث شد که اونها جری تر بشن.

از ورزش، زنگ ورزش و مخصوصا فوتبال فراری بودم و در این مواقع یا بهانه می آوردم و یا خودم رو با درس و مشق مشغول میکردم. خیلی از همکلاسی ها هم به این خاطر منو مسخره میکردن و یا دست مینداختن. خجالتی بودم و به خاطر تربیت خانوادگی! ای که داشتم هرگز نتونستم از حق خودم دفاع کنم چون به من گفته بودن باید در مقابل آزارها و اذیت ها و حرف های دیگران چیزی نگم چون آخرش خودشون خسته میشن!

به خاطر جنگ مدرسه ها تق و لق بودن و یه روز مدرسه میرفتیم و چند روز نمیرفتیم. برای چیزی در حدود یک سال و نیم مجبور شدیم بریم روستا خونه داییم چون اوضاع شهر کرمانشاه خیلی بد بود و هر روز و هر شب شهر بمباران میشد.

پس از بهتر شدن وضع و برگشتن به خونه و زندگی باز هم رفتم مدرسه و آخرش با هزار و یک بدبختی و داشتن خاطراتی بد، دوران دبستان رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به راهنمایی. غافل از اینکه این آغاز دوران سیاه زندگی من خواهد بود.

کات: دو روزی میشه که تو کرمانشاه بارون میاد مخصوصا امروز که باعث شد دمای هوا خیلی افت پیدا کنه. درست مثل پاییز شده بود و خیلی ها لباس گرم پوشیده بودن. منظره رنگین کمانی که توی آسمون نقش بسته بود خیلی زیبا بود.   

سه شنبه نوزده شهریور هشتاد و هفت برابر با 2008-09-09

نظرات 1 + ارسال نظر
شاسوسا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ق.ظ http://shasusa.blogsky.com

سلام
خیلی جالبه که من و شما وجه مشترک داریم من دارم از خاطرات جوانی و جاهلیت و عشقم می گم
شما هم از داستان زندگیت. این که شما خیلی گرایش به دختر ها داشتید برام جالبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد